تولدم مبارک
سی و هفت تابستان را پشت سر گذاشتم گاهی تلاش میکنم برخی نشانه های گذر زمان را پنهان کنم. مانند رنگی که موهای سپید دهه چهارم زندگی را با آن میپوشانم. به عکسهای قدیمی نگاه میکنم... از خودم میپرسم می خواهی برگردی به چند سالگی؟!! حتی از تصور برگشتن به سالهای قبل هم وحشت می کنم.اگرچه عکسهای قدیمی ام گاهی دلربایی میکنند و حتی در حد رویا، وسوسه برگشتن را برایم شیرین می کنند. باز به خودم نهیب می زنم! تو اینهمه راه آمده ای ... افتان و خیزان... شیرینی و تلخی این روزگار را چشیدهای... گاهی دل خوش کردهای به شیرنی های گذرا و از پس آن سخت دل کندهای از آنها... بازی خوردهای با بازهایهای روزگار... چه علامت سوالهای بزرگی که خواب از چشمانت ربودند ... هیچ حساب گریههایت دستت هست؟!! چقدر اشک ریختی تا راه را از چاه تشخیص دادی؟!... تازه حالا که اندکی پیدا و پنهان این دنیا را تشخیص داده ای، میخواهی به کجا برگردی؟!! تازه چند سالی است که دست دنیا برایت رو شده... آرام گرفتهای و دلرباییهایش کمتر پریشان و سرگردانت میکند... سی و هفت ساله شدم و همه این سی و هفت سال را دوست دارم... دوستشان دارم نه به خاطر اتفاقات شیرین و روزهای سر به هواییام... دوستشان دارم به خاطر روزنهای که برایم گشوده شده تا بتوانم زیر پوست خوشیها و غمهای روزگار را ببینم... دوستشان دارم با اینکه هنوز نادانم... هنوز بازی میخورم... هنوز علامت سوالهای بزرگ خواب از چشمانم میرباید... هنوز هم در چاه میافتم ...اما این سی و هفت سال گواه است بر تلاش من برای گذر از آنچه بودم به آنچه هستم ... من باز هم تلاش می کنم...